شاندل،با این که از انتحار این اثرش پشیمان به نظر نمی آید،امّا...بله...نه،پشیمان به نظر...می گوید:هرگاه که به یاد آن شب و آن جزیره و آن دو صدای معصوم و ضعیف آب می افتم،و داغ خودکشی دو دختر بچّهء بی گناه و زیبا و شیرین زبانم،بند دلم را پاره می کند،فاجعه ای را در خاطرم مجسّم می سازم،که اگر کتاب چاپ می شد،رخ می داد.دل کوچک و روح نازک و اعصاب ابریشمین و مغز بی طاقت و سینهء شکننده و چشمان «کم توقّع» خواننده در برابر این کتاب،که در آن صبح وحشت زای قیامتی وصف شده بود؛که آسمان ها در هم شکسته و فرو ریخته؛و ماه و خورشید کنده شده و فرو افتاده؛و ستارگان فرو می بارند؛و کوه ها پا به فرار نهاده؛و دریا ها جوش کرده و در فضا به چرخ آمده؛و رودخانه ها از بستر خاک قد برافراشته،همچون افعی های خشمگین با افسون نی لبک قلم من،در هوا به رقص برخاسته اند.و طوفان ها و آتش ها و آتشفشان ها و یخ های قطبی و آتش های مذاب قلب زمین،که همه یک جا بیرون ریخته اند؛در صحنهء میان زمین آسمان دیوانه وار و تندرزن و خشمناک و کینه جو به هم برآمده،می غرّند و می جوشند و می زنند و می کوبند و تعره می کشند و ...قیامتی در سراپای وجود در گرفته که خواب جاوید عدم ام را برآشفته است.
چه خوب شد که آن دو بمب به آب افتاد؛دو بمب سبز،باید غرق می شد.«سلامت» و «امنیّت»،«آرامش»روح،زندگی،«همهء عالم» در خطری قطعی و جدّی قرار می گرفت.
یک نویسنده باید خیلی خودخواه باشد که به خاطر«خود»،«جهان» را در هم ریزد؛هوا را طوفانی کند؛«چشمهء سرو و زلال و سبز»را همچون«چشمهء آتش هائی که از دهانهء آتشفشان بیرون می جهد»،به جوش آورد،بخار کند...سلامت «انسان» را بیمار،و بیماری را به جنون کشد!
و شاندل این چنین مردی نبود.وی«نِرون» نبود که رُم عزیزش،وطن عزیزش را به آتش کشد ،تا آن را تماشا کند،که در آتش او می سوزد.او یک Moin «معین»،روحانی بودائی بود،که خودش را آتش می زند تا وطن اش از آتش نجات یابد؛یا دست کم آتشی که در سراپای وطن اش گرفته است،تخفیف یابد!
شاندل می دانست که «انسان»،هنوز طاقت آن را ندارد که تصویرش را در چشم آفریدگارش،پروردگارش،خویشاوند تنهای «بی کس» اش ببیند.یا باور نمی کند،و کفر می گوید و لب به سخنی می آلاید که در شأن یک موجود خوب متوسّط نیز نیست.و خدائی ترین داستان را و خدائی ترین درد را بازی کلمات می نامد و بازیچهء خیالات.
و یا...اگر بفمد و بشناسد و باور کند،از وحشت،سراسیمه در هم می ریزد و از پریشانی سراپا در هم می شود و سراپا جنون می شود و هذیان می شود؛و دیگر تاب «بودن» از دست اش می رود؛و طاقت «خودبودن» نمی آورد،که ظلوم است و جهول!
«چه بهتر که آن ها طعمهء آتش شد و «این ها طعمهء آب».**و افسوس که جهان را چهار عنصر است؛و خاک و باد هنوز گرسنه مانده اند و طعمه می جویند!!
چه هولناک است!آیا آینده را باید برای خاک و باد طعمه ساخت؟چه زندگی بی ثمری!!همه بر قصّه و افسانه،و افسانه ها همه خاکستر و غرق،و یا مدفون در خاک و یا رفته بر باد!!و....همین!
از خاک برآمدیم و ...در خاک شدیم.
مهرماه سال 215 میلادی قرن هشتم.[!؟؟]
**آتش بر دو گونه است،و سوختن بر دو گونه.امّا آب بر یک گونه بیش نیست؛آب،آب است؛و آن دو بمب سبز را نابود کرده است.«آتش زدم»،غیر از «غرق کردم» است.سوختن به معنی سمبلیک یا مجازی بیش تر می آید،تا معنی حقیقی اش.امّا انداختن در آب،تعبیر ادبی ندارد.
... پایان ...